بچه های من

خواب

جدیدا شب ها فرزاد خیلی دیر می خوابی. نزدیکی های یک شب روز که اصلا نمی خوابی که بگم چون روز خوابیدی. صبح به سختی بیدار می شوی با سرویس که نمی ری که به صبحگاه نرسی اگر ساعت هفت با سرویس بری وقتی دم در وایستادی همش میگی خوش به حال اینایی که دیر بیدار می شوند توی همین هفته بود که کلیدهای ماشین بابا را گذاشته بودی تو کمد. لباسات را پوشیده بودی ولی دراز کشیده بودی اینقدر به این درو اون در زدیم بالاخره ساعت هشت شد بابا گفت زنگ بزن تاکسی تا تو حرف زدی وگفتی کلید های ماشین کو  اما بابا می گه وقتی رفتم بچه ها تو کلاس بابات دعوا راه انداخته بودند بابات میگه آبروم رفت.
4 بهمن 1391

تاثیر گرفتن فرزاد

یک شب باهات یک برنامه در مورد همبرگر مک دونالد می دیدم تشکتم انداخته بودم که دیدم هنوز برنامه تمام نشده رفتی لای تشک  می گی من همبرگم.
30 آبان 1391

برای عمو حاج غلامرضا

در روزهای از دست دادن عموی بابا بابا این شعر را روی کاغذ نوشت ومن فکر کردم که آن را در وبلاگم بنویسم از خاطرات بابا                تقدیم به عمو حاج غلامرضا صدای تک تک پایت کند هر صبح بیدارم                                                           عصای پیریت جانا&n...
8 آبان 1391

گاز مورچه

دیروز بهار هی یک مورچه  بی چاره را می گرفت و فشار می داد بعد ولش می کرد وقتی بدبخت با هزار زحمت راه می افتد خوشحالی می کرد دوباره اونو می گرفت وفشار می داد تاآنکه مورچه یک درس حسابی به بهار داد از انگشتش آویزان شده بود و انگشتشو ول نمی کرد بهار جیغ می کشید خودم با زحمت مورچه را از انگشتش کندم بهار گفت: مورچه چاقو دیگه از همه مورچه ها حتی مگس هم که ربطی به مورچه نداره می ترسه
8 آبان 1391

روز جمعه

امروز رفتيم جمعه بازار يك كيلو گردو خريدم گفت هشت تومن يك هزار تومني هم وسط پول هايي كه به فروشنده دادم بود هزاري از دست فروشنده افتاد بهار هزاري را برداشت وفرار كرد من كه متوجه نشدم فروشنده داد زد دختر خانم پولم بده اون وقت خواستم ازش بگيرم ماماني سر رسيد وگفت اين گردو ها تره كه مي خري در همين موقع فروشنده گفت هزار تومني مال اين دختر خانم باشه ازش نگيرن از جمعه بازار  ماماني ما را گذاشت خانه مان بابا كه نبود عصر عمه طاهره آمد خانه مان اينقدر فرزاد با مهديار بازي كردي سر آخر مهديار را ول كردي و با باباي مهديار فوتبال دستي بازي مي كردي مهديار هم هي مي خواست بازي تو را خراب كنه سر آخر يك جنگ بزرگ با مهديار كردي جديدا اين جوري شدين نمي دون...
31 شهريور 1391

یک روز

یک روز که دلم خيلي گرفته بود  بابا كه مي خواست برود سرزمين  چون كارش كم بود ما را هم برد ...
12 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بچه های من می باشد