بچه های من

روز جمعه

امروز رفتيم جمعه بازار يك كيلو گردو خريدم گفت هشت تومن يك هزار تومني هم وسط پول هايي كه به فروشنده دادم بود هزاري از دست فروشنده افتاد بهار هزاري را برداشت وفرار كرد من كه متوجه نشدم فروشنده داد زد دختر خانم پولم بده اون وقت خواستم ازش بگيرم ماماني سر رسيد وگفت اين گردو ها تره كه مي خري در همين موقع فروشنده گفت هزار تومني مال اين دختر خانم باشه ازش نگيرن از جمعه بازار  ماماني ما را گذاشت خانه مان بابا كه نبود عصر عمه طاهره آمد خانه مان اينقدر فرزاد با مهديار بازي كردي سر آخر مهديار را ول كردي و با باباي مهديار فوتبال دستي بازي مي كردي مهديار هم هي مي خواست بازي تو را خراب كنه سر آخر يك جنگ بزرگ با مهديار كردي جديدا اين جوري شدين نمي دون...
31 شهريور 1391

یک روز

یک روز که دلم خيلي گرفته بود  بابا كه مي خواست برود سرزمين  چون كارش كم بود ما را هم برد ...
12 شهريور 1391

فرزاد واسب

تو عاشق اسبي هر وقت اسب مي بيني تو تلويزيون به من ميگي برام بخر و مي خواي اونو تو حياط نگه دار ي  و سوارش بشي   از آروز هاي  ديگه ات اينكه به هر چه دست بزني بستني بشه با ديدن سريال پشت كوه هاي بلند دلت مي خواد بري پشت كوههاي بلند و دلت مي خواد بري  به ماه  دلت مي خواد يك عالمه كارت بازي داشته باشي  به اميد رسيدن به همه ي آرزو هاي قشنگت پسرم   دوست دارم تو همه وجود مني
8 مرداد 1391

کمک بهار به بابا

بابا بهت یاد داده هر وقت می خواد نماز بخونه بری براشون جانماز  بیاري سر اخر هم بابا بهت  ميگه بهار بذار سر جاش  وتو اونو بر مي داري و ميذاري رو بخاري تو به خودمم هم خيلي كمك مي كني هر وقت كه بهت با ليوان اب مي دم يا يك ليوان تو خونه مي بيني با سرعت و شدت پرتش مي كني تو دستشور  آن وقت خوشحالي و انگار خيالت راحت شده  تو الان 18 ماهته  و و20 مرداد مي خواهند واكسن  18 ماهگي را  بهت بزنند
8 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بچه های من می باشد